به چشم جان تو را خواهم، به چشم دل تو را بینم

به عشق لحظه‌ی دیدار، صبورانه که بنشینم

گلستان می‌شوی یارا، در این صحرای دلتنگی

هزاران بوسه از باغ و گل و گلزار تو چینم

من و تو ما شویم با هم، جدا هرگز نشد از هم

نه من هستم نه تو هستی، نه تو آنی، نه من اینم

شبیه کوه سرسختم، بکن تکیه به من هر دم

حمایت‌های من بی‌شک، خبر آرد ز آیینم

 نثارت می‌کنم جان و تمام روح و احساسم

نثاری کن از آن عشقت، مرا جانا که مسکینم

چه احساس عجیبی هست در این امواج طوفانی

در این عشق پُراحساسم نه دلشادم، نه غمگینیم

هزاران عاشق و معشوق، در این قصه چنان زنده است

اگر دقت کنی یارا، که فرهادم، تو شیرینم

همین بیست و چهار از تیر، که میلادت شده آغاز

تو دنیا آمدی عشقم، که تا باشی به بالینم

تو مهشید دل و جانی، تو زیبای د‌ل آرامی

طبیب دل شدی جانا، تویی درمان و تسکینم

فدای تو هزاران شعر، فدای تو هزاران بیت

همین شعر و غزل امشب، شده گام نخستینم

به قلم م.صابر تقدیم به مهشیدم