عاشقانه هایم برای مهشید

به نام نامی نامها که نامش برترین نامهاست و به نام مهشید الهه ی قلب من

کسی را پیدا کن که شاعر باشد...

خیال بباف، نفس بکش، کتاب بخوان، ذوق کن.

به هر شکلی که می‌شود؛ زنده باش و دستان زمخت زندگی را محکم بگیر.


کسی را پیدا کن که پایه‌ی دیوانگی‌هات باشد، شاعر باشد .

 

با تو زیر باران خیس شود، با تو توی خیابان بلند بخندد، با تو موزیک گوش کند، برقصد، کتاب بخواند، فیلم ببیند. کسی را پیدا کن که سن و سال حالیش نباشد،

که از قضاوت‌ها نهراسد، که ساده، ذوق کند، که سبز باشد، بکر باشد، دیوانه باشد.


کسی را پیدا کن که با تو از طرح ناموزون ابرها، به دهکده‌های خیال برسد، که سرکش باشد و با تو بدون آسمان و بال، پرواز کند، که با تو چای بنوشد و شعر بخواند و دیوانگی کند.


دنیا به قدر کافی، آدمِ بی‌ذوق دارد، دنبال کسی باش که ذوق داشته‌باشد و از تماشای ماه و شب و کهکشان، به وجد بیاید و حضور و حرف‌هاش، تو را جانی دوباره ببخشد و ترغیب کند به زیستن ..

به قلم مجید صابر

۲۲ دی ۰۰ ، ۲۱:۰۳ ۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
م.صابر

چون که تو مهشید منی ...

sheda

۰۳ دی ۰۰ ، ۲۱:۲۵ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
م.صابر

اگر به انسان هایی که دوستمان دارند و دوستشان داریم دقیقا زمانی که حقشان است عشق نورزیم دیگر عشق چه معنایی دارد؟

به نظرم سرد شدنِ ی نفر تویِ رابطه مثل این میمونه که رفته باشه توی کما!

وقتی سرد میشه برات عزیز میشه!

تازه قدر روزایی که بی وقفه بهت محبت میکردو میفهمی!

تازه میفهمی هر "عزیزم"گفتنش هر لحظه عشق ورزیدنش به تو چقدر باارزش بوده و تو به چشم یه عادت بهش نگاه کردی!

و حالا همه چیز برعکس میشه!

یروزایی بدونِ در نظر گرفتن بدی هات مدام بهت خوبی میکرده و عاشقانه کنارت بوده و تو بی تفاوت ازش رد شدی و حالا که اون دیگه مثل قبل براحتی نمیتونه "عزیزم"ی بهت بگه و سرد شده تو یادگرفتی باید عاشقی کنی و مدام دنبال یه فرصت میگردی برای جبران!

درست شبیه کسی که وقتی توی کماس برای همه عزیزمیشه و همه بهش محبت میکنن اما اون حس نمیکنه!

اون دیگه زندگیش وابسته به محبت کسی نیست!

اما تاوقتی نرفته توی کما باهر محبتی میتونه یروز به روزای زندگیش اضافه بشه!

از هر ده نفری که از یجایی به بعد قلبشون رو در میارن و جاشو بابرف پُر میکنن شاید ینفر بتونه دوباره قلبشو بذاره سرجاش!

درست مثل ادمایی که میرن توی کما و ازبین چندین نفر ممکنه فقط ینفر به زندگی برگرده

خراب کردن اسونه!

اما هر چیزی که خراب بشه معلوم نیست قابل ترمیم باشه!

هر قلبی دوباره به تپش نمیفته

هر کما رفته ای دوباره چشماشو باز نمیکنه!

حواسمون به ادمای اطرافمون باشه!?

۰۳ دی ۰۰ ، ۱۸:۳۷ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
م.صابر

اگر میخواهید یک نفر را بکشید...

اگر می‌خواهید یک نفر را بُکُشید
پیشنهاد می‌کنم اول به او محبت کنید
خاطره بسازید
ساعت‌ها با او وقت بگذرانید
غافلگیرش کنید،
به هر بهانه‌ای..
شادی‌اش را باعث شوید،
برایش سنگ صبور باشید
اینگونه زنده‌اش می‌کنید،
و دقیقا زمانی که جز شما کسی را
در زندگی‌اش ندارد،
رهایش کنید!
او را در بدترین شرایط زندگی‌اش
درست وقتی که به شما
بیش از هر کس دیگری نیاز دارد
تنها بگذارید!
ترجیحا این رفتنتان هم بدون دلیل باشد
بی هیچ حرفی
بدون خداحافظی!
در آخرین مسیجتان هم
برایش آرزوی خوشبختی کنید!
شک نکنید او خواهد مرد
هر روز از نو...
هر روز از نو می‌میرد و
تا عمر دارد آن آدم سابق نمی‌شود!

شک نکنید ...

۱۳ آذر ۰۰ ، ۱۹:۰۸ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
م.صابر

باید در زندگی ات یک نفر باشد که برای تو شعر بخواند..

 

باید در زندگی ات یک نفر باشد که از چشمانت حالت را بفهمد و بداند که چطور باید چشمانت را بخنداند و از نصیحت های منطقی دست بکشد...

باید یک نفر باشد که برای تفاوت هایتان احترام قائل شود و اتفاقأ دیوانه ی تفاوت هایتان باشد!

یک نفر که حساسیت هایت را درک کند و از آنها به عنوانِ نقطه ضعفَت استفاده نکند و هیچ وقت اجازه ندهد بیماریِ بزرگِ حسادتِ درونَت بیدار شود...

باید یک نفر باشدکه اگر شاعری نمی‌داند که دیوانگی بلَد باشد و چه تو خوشبختی اگر  که دیوانگی و شاعری را با هم بلد باشد و تا نیمه شب بنشیند و به دور از گذشت زمان  برای تو شعر بگوید
یک شاعر دیوانه که گهگداری سرش را روی پاهایَت بگذارد
و در خواست کند برایش شعر بخوانی ، برایت شعر بخواند!
که گااهی کتابَت را از دستت بگیرد و به تو بگوید دوست داری من برایت بخوانمش؟

یک نفر که موهایت همیشه با دستانِ او بافته شود! 
یک نفر که بداند وقتی باران میبارد
اگر در خانه باشی دلت میگیرد و بگوید برویم زیرِ باران بِدَویم؟
یک نفر که از نگاهت بخواند دلت میخواهد امروز را به گردش بروی...

یک نفر که دلنازکی هایت ، نِق زدن هایت از سرِ دلتنگی دلش را نزند و خریدارِ ناز و اَطوارَت باشد!
کسی که هیچوقت نگذارَد دلخوریت به روزِ دوم بکشد!
یک نفر که بتوانی در کنارش خودِ واقعیت باشی و از خودت بودن هَراس نداشته باشی!

یک نفر که برای گوش دادن به حرف هایت وقت بگذارد و گوش سپردن به روزمرگی هایت برایش جذاب باشد!

یک نفر که بتوانی در کنارش کودکِ درونت را زنده نِگه داری و با خیالِ راحت عاشقی کنی.!

آخر میدانی چیست ؟ 
در زندگی هرکس یک نفر باید باشد
مرد یا زن بودنش مهم نیست
فقط باید یک نفر باشد
یک آدم
یک دوســت
 یک همـــــــدم
 یک رفیـــــــــق
یک نفر را  که بلد باشد زشتی هایت را دوست داشته باشد وگرنه زیبایی هایت را که همه دوست دارند
یک نفر که تو را نه برای مدرک و جایگاهت نه ثروتت نه زیبایی و نه برای تمام داشته هایت بخواهد بلکه تو را برای خود خود تو بخواهد

کسی را  که صورت آرایش نکرده ی تازه از خواب بیدار شده ات را دوست داشته باشد،
زیر چشم های گود رفته ی سیاهت را
زانو و آرنج پینه بسته ات را
ابروهای پر و دست نخورده ات را

کسی باشد که تو را توی تمام فین فین کردن های سرما خوردگی ات با دستمال های خیس و چشم های قرمز و پف کرده و خشکی دور دماغت از روزهای خنده های از ته دل و دندان های ردیف مرتبت بیشتر دوست داشته باشد

یکی باید باشد تو را صدا کند. … یک جوری که حالت را خوب کند.. یک جوری که هیچ کس دیگر بلد نباشد.. یکی باید تو را بلد باشد…

یک نفر باید باشد که بدون ترسِ اشتباهاتت را برایش بگویی …یک نفر باشد در این دنیا که نصیحت را بلد نباشد.

یکی باید باشد که تو را بلد باشد. یکی باید باشد که تو  را صدا کند آن هم به نام کوچکت. جوری که حالش خوب شود. طوری که هیچ کس دیگر نتواند. یکی باید آدم را بلد باشد.

یک نفر باید باشد که بدون ترس هیچگونه قضاوتی برایش همه چیز را تعریف کنی تمام حرف هایی که داری ، آرام آرام 

باید یکی باشد که ببینی چقدر برایش فرق می کنی و چقدر بلد است تو را و چقدر حواسش به تو جمع است.

باید یکی باشد ، وقتی که در رستوران های شیک کنار تو نشسته ، صدای هورت کشیدن سوپ و بالا کشیدن نوشیدنی ات که توی لیوان به آخرش رسیده را با نی نه تنها خجالت زده اش نمیکند بلکه این را از تو بیشتر می پسندد تا خوردن استیک با چاقو و چنگال را.
باید یکی باشد ، که تو و زشتی هایت  را به مانند  تو و زیباییهایت دوست داشته باشد.

باید یکی باشد که مدام به تو بگوید دوستت دارم و دغدغه اش این باشد و با تمام دوستت دارم گفتن های تو باز از تو بپرسد تو مرا دوست داری؟و دوست داشتن تو تنها دغدغه اش باشد و از تو همین دوست داشتن را بخواهد و دیگر هیچ

باید یکی باشد که همیشه برای تو صدقه بیاندازد و مدام نگران تو باشد و هوای تو را تو را داشته باشد 
باید یکی باشد که کوتاهی قد،اضافه وزن و ریزش موهایت تو را به او نزدیک تر کند

کسی که سال ها بعد برای چروک های زیر چشم و خط های مورب دور دهانت بمیرد
کسی که با حوصله بنشیند دانه دانه تارهای سفید موهایت را ببافد،عینکت را مثل چشم های پر فروغ روزهای اول آشناییتان دوست داشته باشد و مراقب شکستنی هایت باشد، قلبت و حتی استخوان هایت

میخواهم بگویم همه ی ما پیرزن و پیرمردهای غرغرو و خودآزار و خودخواهی خواهیم شد که فرشته هایی می خواهیم که تا ابد به ما مثل روز اول نگاه کنند
پیرزن ها و پیرمردهایی که بیماری،خروپف،فراموشی،زشتی و ناتوانی جزیی از زندگی مان خواهد شد قطعا".

همه ی ما یک نفر را می خواهیم که سالهای سال روزهای سخت را به دلگرمی بودن ِهم بگذرانیم.
شاید رویایی و تخیل وار بنظر بیاید
اما صبر کردن برای داشتن چنین آدمی خالی از لطف نیست.
چرا که آدم ها یکبار زندگی میکنند و تمام آدم ها حق این را دارند که در زندگیشان خوشبختی و عاشقی را لمس کنند!

خدا را چه دیده ای
یـــــک روز … یــک نفر… در زندگی ات قدم خواهد گذاشت. و باعــــــث خواهد شد که بفهــــــــــمی . … پای دوست داشتن که در میان باشد باید تمام اقاقی ها دیوانه و شاعر بشوند

به_قلم_مجید_صابر

۰۹ آذر ۰۰ ، ۱۷:۴۸ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
م.صابر

میلاد تو

 

۰۹ آذر ۰۰ ، ۱۷:۳۶ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
م.صابر

این چیزی بیش از یک نوشته ی عاشقانه است، عزیزدلم!

 

نمی دونم از کجا شروع کنم، چون کلمات نمیتونن احساساتم رو شرح بدن و گاهی با نوشتن و شرح دادن آروم میشدم ولی همین کلمات و جملات حالا تا از قلبم بر کاغذ میان وجودم رو شرحه شرحه میکنن , اتش میزنن

مهشید جان می خوام افکارم و تمام حس هام رو برات بگم

حسی که با تو دارم و داشتم رو با این نوشته به تو بگم و شاید و تنها شاید قلب من کمی آرام بگیره

وقتی با تو بودم بارها بهت گفتم بریم یه جایی تا بتونم داد بزنم این عشق رو , تا شاید کمی آرام بگیرم

چه حس خوبی دارد داشتن تمام هستی

 چه حسی دارد کنار خدای خود بودن 

مهشیدم این هدیه ی ویژه رو از قلب و روحم که دیگر برای توست به تو تقدیم میکنم

اینو میدونی مهشید جانم که من تو رو بیش تر از هر چیزی در این دنیاست دوست داشتم و دارم و خواهم داشت

درسته تو زیباترین دختر دنیایی

با پرستیژ ترین پرنسس دنیا

با سواد , با شخصیت , یک انسان کمال گرای واقعی , با اصالت ... چرا توضیح اضافی بدم اصلا انگار خدا تمام ویژگی هایی که بین تمام آدما , تمام خانم ها , تمام فرشته هاش پخش کرده و به هر کدوم یک چیزی رو داده همش رو یک جا به تو داده

ولی به خداوندی خدا قسم میدونی و  خوب هم میدونی که این خواستن برای وجود خود توست نه هیچ چیز دیگه و اگر قبلا به این اعتقاد داشتم الان با تک تک سلول هام ایمان دارم که تو اگر هیچ کدوم از اونها رو هم نداشتی بازم با تمام وجود میپرستیدمت و عاشقانه پشت و پناهت بودم و حاضرم تو را به همه ی دنیا نشان بدهم
و بگویم و داد بزنم مهشید تمام هستی ی منه ...

میدونی مهشیدم من به تو مثل هوایی که تنفس می کنم احتیاج دارم .

من به تو مثل همه موجودات زنده ای که به آب احتیاج دارن، احتیاج دارم.

مهشید عزیز تر از جانم فقط می خوام بدونی که من همیشه تو را مثل الهه ی خود گرامی خواهم داشت و به تو احترام می گذارم . تا آخرین روز زندگی ام کنارت می مانم و دوستت خواهم داشت. هیچ چیز نمیتونه قلب منو از تپیدن برای تو باز بداره، هیچ چیز نمیتونه خاطرات گران بهایی را که با هم ساخته ایم و خواهیم ساخت از بین ببره , هیچ چیز.

در این زندگی و زندگی بعدی، روح و جسم من در کنار روح و جسم تو خواهد بود، جان من , قلب من و روحم در پیوندی جدانشدنی و غیر قابل تجزیه با عشق به تو گره ای خورده آن هم ناگسستنی , و هیچ چیزی هم نمی تواند آنها را از عشق به تو جدا کند.

نمیدانم که میدونی من چقدر دوستت دارم یا نه؟ بارها به تو گفتم که گفتن دوستت دارم , عاشقتم و تمام جملاتی که روزمره بین تمام انسان هایی که همدیگرو دوست دارن تبادل میشه منو آروم نمیکنه

چون قلب من در دوست داشتن تو اینقدر پرواز کرده , اوج گرفته و دیگه داشتن تو فقط در این دنیا آرومش نمیکنه و تو رو هم در اون جهان از خدا میخواد و مسلما هیچ کلمه و جمله ای حتی عاشقانه ترین جملات و ناب ترین کلمات در دایره المعارف  های تمام زبان ها نمیتونه به تصویر بکشه عشقی رو که خودش رو پیوند زده به بقای در تو حتی در اون دنیا و من مجبورم که تمام تلاشم رو بکنم تا بتونم گوشه ای از این خواستن رو بیان کنم با کلمات زمینی برای این عشق آسمانی

دیشب همین موقع تو کافه کنارت بودم

وای مهشید دارم خفه میشم

این شب عجب طولانی هستش
ساعت ها تا صبح مونده
و شاید سالها...!
احساس میکنم استخوان هایم از سرمای یخ آلود این هوای آلوده بی حس شده مهشیدم
و دنیا شبیه هیولای قصه ی مادربزگ شده ...
با این که میدونم این یک دروغه و ظهر از تو جدا شدم ولی فکر میکنم دیگر وقت آن شده که بیایی!
می خواهم تو را مهشید برای همیشه و تا ابد
میشود در در آغوشت رها شوم؟
باید بیایی!
مهشید من از شب...
از این شب طولانی
از این هوای آلوده
از این دنیای پلید بدون تو
می ترسم!
وقت آن است که بیایی مهشیدم ...
مهشید حس میکنم آغوشت را عجب طلبکارم...

میدونی چرا همش میپرسم چقدر دوسم داری؟ 

و تو همش میگی چرا این سوال رو همش میپرسی وقتی میدونی؟ میخوام بگم مهشید جانم

معشوقه ی تو بودن
اون حالتی از خوشبختیه که نه در درام عاشقانه و نه در شعر یافتمش
معشوقه ی تو بودن، حس خوب زندگی , نشاط , قدرت و تمام حس های خوب دنیاست
حس دویدن زیر باران مثل زیباترین رویایی که در سر داری..
معشوقه ی تو بودن، شبیه بوسه ای میان ابرهاست

اینقدر خوب که اگر یادت باشه پرسیدم ازت میدونی اگر تمام دنیا و آدما و ثروتش رو بهم بدن حاضر نیستم تو رو بدم؟

تو میدونی من با اینکه مذهبی نیستم و مذهب رو عاملی برای به برده گرفتن انسان ها توسط سلاطین ظلم میدونم

ولی به خدای بزرگ اعتقاد دارم  و خدا خودش خواهد بخشید من رو چون میدونه بهش ایمان دارم 

ایمان دارم که امروز ظهر قبل اینکه بسمت اصفهان حرکت کنی سلامتی تو رو ازش لحظه لحظه تمنا کردم و در ضمن نمیشه شاعر تو بود , عاشق تو بود ولی کافر به تو نشد , دست من نیست.

پرسیدم ازت میدونی اگر تمام دنیا و آدما و ثروتش رو بهم بدن حاضر نیستم تو رو بدم؟

گفتم باور داری؟

گفتی آره باور دارم

الان باید بگم اگر خدا تمام هستی و نیستی و تمام قدرت و جایگاهش رو بده به من و بگه مهشید رو نداشته باش به بزرگی خودش به خدا خواهم گفت نه

خُب مهشیدم  راستش تو یه معجزه ای وسطِ زندگیِ من !
نه نه بذار یجور دیگه بگم
تو...مثلِ...
مثلِ یه چاییِ داغِ خوش رنگِ خوش طعمی، وسط یه عصرِ سردِ برفی زمستونی تو یک کافی شاپ دنج !
دیدی چقد میچسبه مهشید جان ؟
آره تو دقیقا همون حسِ خوبی،
تو زندگی سردِ من، که با بودنِ تو دچار یه گرمایِ ابدی شده آروم جونم مهشیدم

مهشیدم تو همونی که صدای نفسهاش، بوی تنش و گرمای آغوشش دیوونه کننده ترین ترکیب دنیاست
تو همونی که میشه ساعت ها کنارش نشست و توچشماش زل زد و کلمه ای حرف نزد 
تو همونی که میخوام زیر بارون کنارم قدم بزنه و خیس بشه
تو همونی که دوست دارم خوشمزه ترین قسمت غذامو بدم بهش

تو همونی که ساعت ها براش شعر میگم و مینویسم

تو همونی که با افتخار جونمو براش میدم و میرم اون دنیا منتظرش میمونم
تو همونی که دوست داشتنش و خواستنش می ارزه به تمام آرزوهای قشنگ دنیا
مهشید  قشنگترین احساس حک شده روی قلبمی

مهشید تو همونی که برای داشتن تو حتی اون دنیا میخوام با خدا یک معامله کنم چون بهشت هم بدون تو برام جهنمه

وقتی تو هستی  که به اندازه ی تمام دنیا دوسِتت دارم چه نیازی به دوست داشتن بقیه دارم مهشیدم

وقتی تو هستی که به اندازه ی تمام عالم امکان دوستت دارم چه نیازی به دوست داشتن و خواستن و داشتن تمام ثروت و قدرت دنیا دارم 

وقتی تو هستی چه نیازی به تمام حس های خوب دنیا دارم

که با تو ثروتمندترین , قدرتمندترین و آرام ترین آدم دنیام  یا این که قبلم از فراغ تو آتش در جانم انداخته  و روحم مثل ارواح سرگردان نارآرام به جانم افتاده و همه و همه اندامم , سلول هایم تو را از من میخواهند , منی که خود در عشق تو مستاصل و گرفتارم

چگونه بگم مهشید وقتی کلمات و جملات با معانی و مفهوم گسترده ای که دارند باز هم نمیتونن حس و حالم رو بیان کنند خلاصه بگویم و با جان و دل قسم میخورم که تا ابد پشتت خواهم ماند محکم تر از کوه چون من از تمام دنیا یک تو را دارم
که می ارزد به تمام دنیا و داشته هایش

عاشقانه میپرستمت معبود و محبوب قلبم مهشیدم

 

 

 

۱۰ آبان ۰۰ ، ۲۲:۴۱ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
م.صابر

طبیب دل

 


به چشم جان تو را خواهم، به چشم دل تو را بینم

به عشق لحظه‌ی دیدار، صبورانه که بنشینم

گلستان می‌شوی یارا، در این صحرای دلتنگی

هزاران بوسه از باغ و گل و گلزار تو چینم

من و تو ما شویم با هم، جدا هرگز نشد از هم

نه من هستم نه تو هستی، نه تو آنی، نه من اینم

شبیه کوه سرسختم، بکن تکیه به من هر دم

حمایت‌های من بی‌شک، خبر آرد ز آیینم

 نثارت می‌کنم جان و تمام روح و احساسم

نثاری کن از آن عشقت، مرا جانا که مسکینم

چه احساس عجیبی هست در این امواج طوفانی

در این عشق پُراحساسم نه دلشادم، نه غمگینیم

هزاران عاشق و معشوق، در این قصه چنان زنده است

اگر دقت کنی یارا، که فرهادم، تو شیرینم

همین بیست و چهار از تیر، که میلادت شده آغاز

تو دنیا آمدی عشقم، که تا باشی به بالینم

تو مهشید دل و جانی، تو زیبای د‌ل آرامی

طبیب دل شدی جانا، تویی درمان و تسکینم

فدای تو هزاران شعر، فدای تو هزاران بیت

همین شعر و غزل امشب، شده گام نخستینم

به قلم م.صابر تقدیم به مهشیدم

۲۲ شهریور ۰۰ ، ۰۶:۲۹ ۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
م.صابر

مرد خردمند

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.

م.صابر

۲۲ شهریور ۰۰ ، ۰۶:۱۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
م.صابر